سووشون: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
جز (جایگزینی متن - '.خ' به '. خ') |
||
(یک نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۴: | خط ۴: | ||
== برشی از کتاب == | == برشی از کتاب == | ||
آن روز | آن روز ، روز عقد کنان دختر حاکم بود . نانواها با هم شور کرده بودند ، و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود . مهمانها دسته دسته به اطاق عقد کنان می آمدند و نان را تماشا می کردند. خانم زهرا و یوسف خان هم نان را از نزدیاث دیدند. یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت : «گوساله ها، چطور دست میر غضبشان را می بوسند! چه نعمتی حرام شده و آن هم در چه موقعی … و مهمانهایی که نزدیک زن و شوهر بودند و شنیدند یوسف چه گفت اول از کنارشان عقب نشستند و بعد از اطاق عقد کنان بیرون رفتند . زری حسینش را فرو خورد، دست یوسف را گرفت و با چشمهایش التماس کرد و گفت : «ترا خدا یک امشب بگذار ته دلم از حرفهایت نلرزد.» و یوسف به روی زنش خندید . همیشه سعی می کرد به روی زنش بخندد . با لبهایی که انگار هم سجاف داشت و هم دالبر ، و دندانهایی که روزی روزگاری از سفیدی برق می زد و حالا دیگر از دود.. | ||
[[رده:رمانهای فارسی]] | [[رده:رمانهای فارسی]] | ||
[[رده:رمانهای ایرانی]] | [[رده:رمانهای ایرانی]] | ||
[[رده:رمان]] | [[رده:رمان]] | ||
[[رده:آثار سیمین دانشور]] | [[رده:آثار سیمین دانشور]] |
نسخهٔ کنونی تا ۳۰ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۰۷:۱۰
کتاب سووشون یکی از آثار سیمین دانشور نویسنده زن ایرانی است. این کتاب یک رمان به نظر می آید اولین بار در سال 1348 توسط انتشارات خوارزمی در 307 صفحه به زبان فارسی منتشر شد.
این کتاب اولین رمان سیمین دانشور است. این کتاب حدود ۱۹ بار تجدید چاپ شده است.
برشی از کتاب
آن روز ، روز عقد کنان دختر حاکم بود . نانواها با هم شور کرده بودند ، و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود . مهمانها دسته دسته به اطاق عقد کنان می آمدند و نان را تماشا می کردند. خانم زهرا و یوسف خان هم نان را از نزدیاث دیدند. یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت : «گوساله ها، چطور دست میر غضبشان را می بوسند! چه نعمتی حرام شده و آن هم در چه موقعی … و مهمانهایی که نزدیک زن و شوهر بودند و شنیدند یوسف چه گفت اول از کنارشان عقب نشستند و بعد از اطاق عقد کنان بیرون رفتند . زری حسینش را فرو خورد، دست یوسف را گرفت و با چشمهایش التماس کرد و گفت : «ترا خدا یک امشب بگذار ته دلم از حرفهایت نلرزد.» و یوسف به روی زنش خندید . همیشه سعی می کرد به روی زنش بخندد . با لبهایی که انگار هم سجاف داشت و هم دالبر ، و دندانهایی که روزی روزگاری از سفیدی برق می زد و حالا دیگر از دود..