محتشم کاشانی
مولانا سید کمالالدین علی فرزند خواجه میر احمد کاشانی متخلّص به محتشم، شاعر اوایل عهد صفوی و از معاصرین شاه طهماسب صفوی است. وی در حدود سال ۹۰۵ هجری قمری در کاشان متولد شد، نزدیک به ۹۱ سال زیست و در سال ۹۹۶ هجری قمری در زادگاه خود، از دنیا رفت.
محتشم، پس از تحصیل مقدمات علوم زمان خود به سرودن شعر پرداخت. او در اشعار زیادی به حرفهی خود با عنوان شعربافی اشاره کردهاست. محتشم به دلیل درد مزمن پا، سفرهای زیادی نداشتهاست. ولی در شمار سفرهای او، چند سفر به اصفهان، عتباتعالیات و خراسان را نوشتهاند. محتشم اشعاری در مدح سلاطین و شاهزادگان صفوی، به ویژه شاه طهماسب و فرزندان او سرود. همچنین شش رباعی در زمان سلطنت شاه اسماعیل دوم سروده که مشهور است. وقار شیرازی رسالهای در شرح این شش رباعی نوشتهاست. به علاوه، محتشم در دورهی گسترش روابط شعرای ایرانی با شبه قارهی هندوستان میزیست و با اینکه خود به هندوستان نرفت، ولی اشعاری توسط برادرش عبدالغنی به نزد سلاطین آن خطّه فرستادهشد. محتشم در سال ۹۹۶ قمری درگذشت.
آرامگاه او در کاشان است و محلهای که مزار محتشم در آن است به نام «محلهی محتشم» شهرت دارد.
از محتشم کاشانی دیوان شاعاری به جا مانده که شامل قصاید، غزلیات، مراثی، مدایح، قطعات، رباعیات و مثنویات است که قسمت قصاید را «جامعاللطایف» و قسمت غزلیات را «نقل عشّاق» نامیدهاست.
محتشم اگرچه اشعار متعددی سروده اما با مرثیه معروف "باز این چه شورش است که در خلق عالم است..." شهرت دارد.
نمونه شعر
بخشی از ترکیب بند معروف باز این چه شورش است:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بینفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کآشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردهٔ کنار رسول خدا حسین
کشتی شکستخوردهٔ طوفان کربلا
در خاک و خون تپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشکر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
گر انتقام آن نفتادی به روز حشر
با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان تپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند