محمدشفیع شیرازی
محمدشفیع شیرازی معروف به وصال شیرازی شاعری توانمند و هنرمندی خوش ذوق بود که در سال (۱۱۹۷ هجری قمری به دنیا آمد. او از شعرای بنام عصر خود بود و با تخلص وصال شعر میسرود. او همچنین در خوشنویسی تبحر داشت و برخی آثارش را با امضای «میرزا کوچک» و برخی را با امضای «وصال شیرازی» به ثبت میرساند. او می توانست به خطهای نسخ، نستعلیق و شکستهنستعلیق خوشنویسی کند اما مهارت او در نسخ بیش از باقی خطوط بود.
شهرت و مهارت وصال به حدی بود که سلاطین و حکمرانان آن دوره تمایل داشتند او را در تحت حمایت و نام خود قرار دهند. اما وصال شیرازی همنشینی با قرآن را به امتیازات مالی و مادی ترجیح میداد.
وصال در هفته دو روز را به تدریس به عموم اختصاص میداد. او تشنه و دلبسته مطالعه بود آنقدر که در اثر مطالعه بیش از حد به آبمروارید مبتلا شد و بینایی خود را از دست داد. پس از یک سال به کمک یک طبیب کرمانشاهی بینایی خود را به دست آورد اما دوباره آنچنان با شوق و پیوسته به مطالعه و کتابت مشغول شد که بار دیگر بیناییاش را از دست داد.
وصال در طول حیات خود حدود سی هزار بیت شعر سرود. او از سرامدان مرثیهسرایی در عصر خود بود. اثر معروف او دیوان شعر و مثنوی بزم وصال است. او همچنین مثنوی فرهاد و شیرین وحشی بافقی که با مرگ وحشی ناتمام مانده بود ادامه داد و در بیتی در این مثنوی سرود:
غرض عشق است و اوصاف کمالش اگر وحشی سراید یا وصالش
یکی دیگر از آثار وصال شیرازی ترجمه فارسی «اطواق الذهب» اثر زمخشری است.
وصال شیرازی در سال ۱۲۶۲ هجری قمری از دنیا رفت و پیکر او را در شاهچراغ شیراز به خاک سپردند.
فرزندان
وصال شیرازی شش پسر به نامهای وقار شیرازی محمود شیرازی معروف به حکیم داوری شیرازی فرهنگ شیرازیتوحید شیرازییزدانی شیرازیداشت که همه آنها در سده سیزدهم هجری جزو مشاهیر بودند.
نمونه شعر
داد چشمان تو در کشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم
هر یک ابروی تو کافی است پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم؟
شیخ پیمانه شکن، توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم
عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست به هم
مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست به هم
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم
هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال
غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم